مرکّب از: ب + زبان + افکندن، بزبان داشتن. رسوا کردن: در حسن به او گل سخنی زیر زبان داشت افکنده دلی زود نشیمن بزبانها. آصفی (از آنندراج)، رجوع به بزبان داشتن شود
مُرَکَّب اَز: ب + زبان + افکندن، بزبان داشتن. رسوا کردن: در حسن به او گل سخنی زیر زبان داشت افکنده دلی زود نشیمن بزبانها. آصفی (از آنندراج)، رجوع به بزبان داشتن شود
کمان انداختن. از عالم سپر انداختن است در حالت ضعف و مغلوبی خود. (آنندراج). انداختن کمان به علامت ضعف و اظهار مغلوبیت. سپر انداختن. (فرهنگ فارسی معین) : شریک محنت من چون شوند بی دردان فکنده اند حریفان کمان دعوی را علی خراسانی (از آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
کمان انداختن. از عالم سپر انداختن است در حالت ضعف و مغلوبی خود. (آنندراج). انداختن کمان به علامت ضعف و اظهار مغلوبیت. سپر انداختن. (فرهنگ فارسی معین) : شریک محنت من چون شوند بی دردان فکنده اند حریفان کمان دعوی را علی خراسانی (از آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
بار افگندن. بار نهادن. بار فکندن. بار بر زمین گذاشتن. انداختن بار. افکندن بار: یک روز آنجا بار افکند (امیرسبکتکین) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). زین هفت رصد نیفکنم بار کانصاف تو دیدبان ببینم. خاقانی. بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی بار دلست همچنان ور بهزار منزلم. سعدی (بدایع). رجوع به بار فکندن شود، کنایه از زادن باشد. (برهان). کنایه از زاییدن باشد چنانکه سراج قمری گفته: زمانه حاملۀ انده و نشاط آمد ولیک بر دل اعدات بار بنهاده ست. (انجمن آرا). وضع. (ترجمان القرآن). وضع حمل. زاییدن. زادن. بچه زادن. (آنندراج). فارغ شدن. بچه گذاشتن: گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار. فرخی. زمانه حامل هجر است و لابد نهد یک روز بارخویش حامل. منوچهری. و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 190 شود: چون دختر بار بنهاد گفتند فیلقوس را از کنیزکی پسری آمد. (اسکندرنامه نسخۀخطی نفیسی). رجوع به بار نهادن شود. پس لشکر و رعیت به اتفاق تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند تا بار بنهاد و شاپور را بیاورد. (فارسنامۀابن البلخی چ لندن ص 66). و چون زنی بار بنهادی اگر دختر بودی رها کردی و اگر پسر بودی بکشتند. (تفسیر ابوالفتوح رازی)، و بصلۀ ’بر’، بمعنی بار گذاشتن بر چیزی. صائب گوید: بار قتل خود بدوش دیگران نتوان نهاد در میان عشق بازان کوهکن مردانه رفت. (آنندراج). - بار بر دل نهادن، رنجانیدن و آزردن. (ناظم الاطباء: بار). تحمیل کردن بر کسی: چو منعم کند سفله را روزگار نهد بردل تنگ درویش بار. سعدی (بوستان)
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
پی افکندن. پی ریختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : همت او بر فلک ز فلخ بنا کرد بر سر کیوان فکند بن پی ایوان. خسروانی. رجوع به بن شود. - بن افکندن سخن، عنوان کردن. گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر رستم آمد بگفت آن سخن که افکند پور سپهدار بن. فردوسی. - بن افکندن نامه، نوشتن آن. نامه کردن: چو بشنید زیشان سپهبد سخن یکی نامور نامه افکند بن. فردوسی. و رجوع به بن شود
کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن: گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است. دانش (آنندراج). بی زبانی بر زبان مردمم افکنده است هستم از فیض خموشی هاگرفتار نفس. واله (آنندراج)
کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن: گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است. دانش (آنندراج). بی زبانی بر زبان مردمم افکنده است هستم از فیض خموشی هاگرفتار نفس. واله (آنندراج)